و اکنون ما مانده ایم ویک راه ناتمام

🌹با لبخند شهدا🌹

🌾یادی از شهدای ارتش

🌷در منطقه شادگان بودیم. قرار بود شبانه برای شناسایی مواضع دشمن پیشروی کنیم. اما راهنما به اشتباه ما را به در دل عراقی ها برد، جایی که نه راه پیش داشتیم نه راه پس. اولین کسی که جریان را فهمید حمید بود، بدون هیچ ترس و نگرانی ما را از محاصره دشمن بیرون کشید اما راه بازگشت را گم کرده بودیم. به فرمان حمید در چاله ای زیر خاک ها پنهان شدیم، تا از دید عراقی ها در امان بمانیم. آن شب، با اینکه تعدادی از بچه ها اسیر شدند، اما بیشتر افراد گروه با درایت حمید از مهلکه جان بدر بردند.

وقتی به مرخصی آمده بود، خواستم لباسش را بشویم دیدم درزها و جیب هایش پر از خاک است. گفتم: «حمید مگه کجا بودی؟»

گفت: «در میان خاک خوابیده بودم. در آن شرایط بحرانی تنها چیزی که حامی من بود و به من دلگرمی می داد، این قرآن کوچک و این عکس امام بود که روی سینه ام گذاشته بودم.»

 

 

🌷عملیات مطلع الفجر بود، در منطقه گیلانغرب. نیروهایی که وارد شیاکوه شده بودند، در محاصره افتاده و قرار بود گروهان حمید برای پشتیبانی از آنها وارد عمل شود. در حین حرکت حمید زیر لب شعری را زمزمه می کرد که مفهومش این بود" تابوت من را در جایی بگذارید که بوی وطنم را بشنوم و شما هم از تابوتم بوی من را حس کنید."

- «این چه شعری است که می خوانید!»

- «نمی دانم، ناخواسته بر زبانم جاری شد.»

- « قربان ما نمی گذاریم شما اول وارد میدان شوید، ما پیش مرگان شما هستیم.»

حمید با لبخند جواب داد: «نه من باید پیش قدم و پیش مرگ شما باشم!»

بعد هم خودش را به اول ستون رساند.

 

🌷درگیری شدیدی بین گروهان حمید و دشمن در گرفته بود. دشمن آتش بی سابقه ای را برای باز پس گیری این ارتفاعات روی سر حمید و نیروهایش می ریخت و هر لحظه حلقه محاصره آنها را تنگ تر می کرد. گویی شیاکوه، آتش فشان کرده بود، آتش بود که از روی آن فوران می کرد. حمید سه شبانه روز در برابر این فوج آتش مقاومت کرد، به حدی که به جز دو سه نفر، همه افرادش به درجه رفیع شهادت نائل شدند. حمید درخواست مهمات کرد اما به علت محاصره نه امکان رساند مهمات بود نه نیروی پشتیبان. مقاومت بی نتیجه بود برای همین از حمید و افراد باقی مانده خواستیم به هر طریق خود را عقب بکشند. حمید محکم و استوار پشت بیسیم گفت: «تا انشائی زنده است، شیاکوه در آتش هم که باشد من می جنگم.»

لحظاتی بعد ترکشی هم بر پیکر حمید نشست و پس از سه روز او را زمین گیر کرد. او بر روی شیاکوه ایستاد و گرای دشمن را برای توپخانه ارسال می کرد. فهمیدم که گرایی که می‌دهد همان‌جایی است که خودش ایستاده. گفتم: این که محل دیدبانی خودت است!

محکم گفت: دیگر نیست دشمن به اینجا رسیده، بزنید!

 باز محکم تر از قبل پشت بیسیم فریاد زد: «به امام و مادرم بگویید شیاکوه از آتش دشمن می لرزد اما انشائی نمی لرزد!»

بعد هم اشهد خود را پشت بیسیم گفت و ارتباطش را قطع کرد. هشت ماه بعد جنازه حمید و سربازانش را که جز پوست و استخوان، چیزی از آنها باقی نمانده بود از شیاکوه منتقل کردیم.

پیام حمید را به امام رساندند. امام در پاسخ فرمودند: در صدر اسلام هم از این افسرها بوده است. مثل انشایی‌ها

🌾🌷🌾🌹🌾🌷🌾

هدیه به سرباز شهید عبدالحمید انشائی صلوات- شهدای فارس

↘️

تولد: 14/4/1336 - فسا

درجه: ستوان دوم وظیفه - جمعی مرکز پیاده شیراز

شهادت: 15/10/1360 - گیلانغرب، شیاکوه

🌷🌷🌷🌷🌷🌷

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی